بسم رب الشهداء والصدیقین
می شنوی ? گوش می کنی ? نه ?می دانم که گوش نمی کنی ? شکایتی ندارم ? نه چرا شکایتی دارم ? اصلا من شکایت دارم ? اگر تو گوش نکنی پس کی گوش کنه ? این گوشهای ناشنوای شهری .
این چهره های به ظاهر خندانی که زیر لبخندهای سرد و مزورانه شان لهت می کند. می خواهم حرفی بزنم ? تورا به ذره ذره خاک روی تنت ? تورا به دردت? به زخمت ? به عطش عشقت ? گوش کن ? من یک شهری ام ? شهری که نمی خواهد رنگ شهر روی تنش ثبت شود ? شهری بیزار از شهر ? شهری خسته از گناهان شهری ? خسته از رنگ خاکستری شهر ? می شنوی? من خسته شدم ? دلم گرفته ? از خودم ? از حس گم شده ام ? از چشمان بدون اشکم ? از دلی که بلد نیست بغزش را چگونه بشکند ? به تشنگیهایت قسم که از دیده ها و شنیده هایم خسته شده ام ? می دانی من هرروز چه چیزها می بینم ? می خواهی بهت بگویم ? صدفهایی زیبا که آنقدر خودرا پوچ و توخالی می بینند که خودرا برای هر نامردی باز می کنند. شیشه های غروری که هر روز با سنگهای نا مردی می شکنند و زیر پای رهگذران غافل و بی تفاوت ناله می کنند. فرشتگانی که خودرا دلقکان سیرک هنرمندان بی فرهنگ غربی کرده اند و عشق و علاقه جوان و بی پیرایه شان را به دست نگاههای تمسخر آمیز آنها سپرده اند. انسان نماهایی که دیگر برای لبهای ترک خورده فکه و شهدایش هم تره خرد نمی کنند. دیگه کسی به کام تشنه شلمچه آب نمی ریزه .
کسی به تماشای آخرین ستاره شب طلائیه نمی شینه . اروند تنها مانده و دل جبه ها از ما گرفته و بالهای خونین خونین شهر زیر قدمهای لرزان ما شکسته ، گوش کن می شنوی ، اینها برای خستگی و شکایت من کافی نیست . چرا
حالاتو بگو ، تو بگو چکار کنم ؟
کجا برم ؟
به کی بگم ؟
به کی جز تو؟